ميان آب بودم كه آتشي برخواست
هر آنچه بود و نبود بيعانه برد به راست
منم كه غافل از اين اتش و غضب بودم
برفتم و به خيالم نرفته بد بودم
چرا كه ادم عاقل به راه كج برود
نرفته چون برود واج و ووج فلج برود
منم كه رفتم از اينجا و آينه ديدم
به عاشقي و حسادت وُ را بوسيدم
به صد هزار جمال و جمل مرا بفريفت
كه من نبودم و ان لحظه او ترا بفريفت
به خود نيامدم آن لحظه كه من در اينجا چيست
چه خواهم و چه در اين دشت هست و عاقبت هم نيست
به سادگي و فقارت به خامي و مستي
تو هم كه جوان و پي كسب نام هستي
به شاهكار خدا گر كسي حجر بزند
گل اميد تو را او دو مرتبه در بزند
ميان مردمان سخن از دين و معرفت آيد
ولي به سود كه در ايند از كنار دين سايد
نشستم و عاقبت اندر ميان فرو رفتم
به ياس مبدل و به خدا من رجوع رفتم
نظرات شما عزیزان: